يه بارم مامانم بهم شك كرده بود فكر كرده بود سيگار مي كشم زنگ زده بود به داييم از ده بياد نصيحتم كنه نزديك ظهر بود داييم اومد وضو گرفت نمازشو خوند ناهارشو خورد خيلي ساده و خاكي اومد رو مبل پيشم يه سيب برداشت گفت : عزيزم اين سيب رو مي بيني؟ گفتم بله دايي گفت ديگه سيگار نكش!!! تو عمرم اینطوری قانع نشده بودم 
نظرات شما عزیزان: